دانلود رمان آدنوس مه آلود نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، تخیلی
نویسنده رمان: الناز
تعداد صفحات: 542
خلاصه رمان: هيزم شكن براي جمع آوری هيزم به جنگل رفته بود كه زير خرواری از برف بدن نيمه جون دختر بچه ایی 7 ساله رو پيدا كرد و با خودش به خونه برد.دختر بچه ایی كه به طرز عجيبی زنده موند اما چيزی از گذشته و يا اسمش رو به ياد نداشت.دختری با چشم ها و خونی به رنگ نقره ای…سوفيا بزرگ شد اما هيچكس در دهكده پذيرای دختر عجيبی مثل اون نبود…با مرگ هيزمشكن هنگامی كه هلنا همسرش سوفيا رو از خونه بيرون مي كنه سوفيا تصميم ميگيره با تنها چيزي كه از زندگي گذشته اش براش باقي مونده دنبال خانواده گم شده اش بگرده و در اين راه سر راه شاهزاده فراری و طلسم شده ای قرار مي گيره كه چيزی به نام حس درونش وجود نداره
قسمتی از متن رمان آدنوس مه آلود
مرد پشت پنجره ایستاد و به هوای ابری بیرون خیره موند. زمزمه کرد: امشب طوفان میشه..به عقب برگشت، هلنا همسرش روی صندلی ننویی کنار شومینه نشسته و مشغول بافتن لباسی به رنگ آبی آسمونی بود. هلنا نگاهش رو به سمت مرد دوخت و با آرامش خاص خودش گفت: در مرغدونی رو محکم کردم. میتونی به طویله هم یه سری بزنی.مرد آهی کشید و گفت: هیزم کم داریم. ممکنه طوفان طول بکشه. هلنا سرکی از پنجره به بیرون کشید و گفت: آسمون کم کم داره سیاه میشه.
فکر کنم طوفان بزرگی در راه باشه. مطمئنی که میخوای بری هیزم جمع کنی؟ مرد درحالیکه پالتویی از جنس پوست سمور رو به تن میکرد گفت: هیزم داریم ولی میترسم کم باشه. تا طوفان شروع بشه چند ساعتی وقت مونده. وقتی برگشتم علوفه اسبهارو هم آماده میکنم. هلنا بافتنی رو کنار گذاشت و درحالیکه شنل بافت کرم رنگش رو دور خودش میپیچید برای بدرقه
همسرش به سمت در رفت و گفت:مراقب خودت باش. تا برگردی یکی از اون سوپ های مورد علاقت رو درست میکنم.
مرد بو*سه ای روی گونه زن نشوند و گفت: زود بر میگردم عزیزم. در کلبه رو که باز کرد باد سردی شدید به داخل کلبه وزید و شعله ی شومینه کم فروغ شد. مرد در رو به سختی پشت سرش بست و چکمه های قهوه ای بلندش رو مرتب کرد. امسال از اون سال های سرد و سخت بود. ارتفاع برف تا زانوهاش میرسید و میدونست اگه به اندازهی کافی هیزم نداشته باشن زمستون رو سختتر سپری میکنن. هر سال وضعیت بدتر از سال قبل بود و این سرمای استخوان سوز بیشتر و بیشتر میشد. امیدوار بود درختهای مزرعه اش آسیبی از این برف ها نبینن.
هيزم شكن براي جمع آوری هيزم به جنگل رفته بود كه زير خرواری از برف بدن نيمه جون دختر بچه ایی 7 ساله رو پيدا كرد و با خودش به خونه برد. دختر بچه ایی كه به طرز عجيبی زنده موند اما چيزی از گذشته و يا اسمش رو به ياد نداشت. دختری با چشم ها و خونی به رنگ نقره ای...سوفيا بزرگ شد اما هيچكس در دهكده پذيرای دختر عجيبی مثل اون نبود...با مرگ هيزم شكن هنگامی كه هلنا همسرش سوفيا رو از خونه بيرون مي كنه سوفيا تصميم ميگيره با تنها چيزي كه از زندگي گذشته اش براش باقي مونده دنبال خانواده گم شده اش بگرده و در اين راه سر راه شاهزاده فراری و طلسم شده ای قرار مي گيره كه چيزی به نام حس درونش وجود نداره