دانلود رمان آرامشم باش نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: فاطمه اشکو
تعداد صفحات: 245
خلاصه رمان: اینجا خبری از یه دختر نیست اینجا دخترانگی هارو نمیبنید اینجا همه چیز تو زن بودن خلاصه میشه زنی که تو یه عشقی ممنوع دست و پا میزنه …ممنوع…!پروانه ی ما پروانه ای پر از پرواهای ِ زنانه بود… زنانگیش در عین ِ دخترانگی، دلش به وسعت ِ گذشتن از عشق دریایی بود.
می توانست اما خود را به ناتوانی میزد…. میدانست اما خود را به نادانی میزد….عشق را لمس میکرد اما خود را به اغمای ِ بی حسی کشانده بود . بانوی قصه ی ما با روح ِ بزرگش در مقابل کتک ها لبخند میزد، در مقابل لبخند ها خنده سر میداد، او همیشه یک قدم از هر ماهیتی جلوتر بود…..او مهربان بود اما افسوس که این مهربانیش واسطه ای برای قطع ِ مهربانی از هر سو به سویش میشد.
قسمتی از متن رمان آرامشم باش
تنها یک ماه از رفتنه حمید گذشته بود که مامانم طاقت بی اشتهایی منو نیاورد و منو و بهار و با خودش به خونه ی ِ پدریم برد….. در ِ خونه از ھمون زمان بسته شد و تا اطلاع ثانوی بسته موند….چیزی لازم داشتم یا راننده رو با پریناز میفرستادن یا اینکه خودشون به اتفاق ھم میرفتن و وسایل ِ مورده نیاز و برام می اوردن…بی اشتهاییم به خاطره حمید نبود، خودم خوب میدونستم و البته به خاطره بی پدری بهارم نبود چرا که زندگیم کم کم داشت روال عادی ِ خودشو پیدا میکرد….
بعد از ظهره یکی از جمعه ھای در حال ِ سپری حالم بد شد و مادری منو به بیمارستان ِ نزدیک خونه برد و با دکتر در مورد ِ مسئله ی ِ بی اشتهاییم حرف زد….دکتر بلافاصله دستور یه آزمایش وچکاب ھای احتمالی و داد و تا رسیدن ِ نتیجه ی ِ آزمایش به معاینه ھای معمول پرداخت…چیزی دستگیرش نشد یعنی علائم، علائمی جز استرس و کم اشتهایی نبود …با دکتر مشغول بررسی ِ وضعیت این چند روزم بودم که در اتاق به صدا دراومد و نتیجه ھا رسید….دکتر گفت و چشمھام سیاھی رفت، دکتر گفت و دلم پر از خون شد، دکتر گفت و چشم ھام خیس شد…
اون گفت، از یه بطن تازه شکل گرفته تو شکم چسبیده به کمرم گفت، گفت و منو از این امید به ناامیدی کشوند… نمیدونم چند وقت یا دقیقھ و چطور داشتم به دکتر نگاه میکردم که بلند شد و دستمو گرفت، آروم و متناوب قلبمو تو مشتام جا کردم و نالیدم: نه دکتر …. نه این نمیتونه حقیقت داشته باشه….من…م…ن…. یه بچه…اینبار به جای ِ قلبم شکممو تو مشتم گرفتم و دوباره برای خودم تکرار کردم ” این نمیتونه حقیقت داشته باشه “آخه چطور اینقدر بی احتیاطی کردم…..چطور اینقدر بی فکری کردم….
چی قرار بود به سر بی مادری و پدری بچه م بیاد…..من نمیتونستم مادره خوبی برای بی پدریش باشم…چطور اصلا کجا این اتفاق افتاد….