دانلود رمان اجازه نمیدم نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_پلیسی_غمگین
نویسنده رمان: مهسا مقدم
تعداد صفحات: 254
خلاصه رمان: بیتا… دختری درسخون و ورزشکار که با شرایطی سخت زندگی میکنه و توسط پدر و برادرش شکنجه روحی میشه ولی تحمل میکنه و می سوزه و میسازه. یه روز که خونه ی دوستش نغمه است مجبور میشه با اون و دخترخاله و پسرخاله هاش بره بیرون و این میشه سرآغاز آشناییش با پارسا و پرهام و پریسا و این آشنایی سرآغاز ماجراهایی در زندگیش میشه که روال زندگیشو به کل تغییر به کل تغییر میده…
قسمتی از متن رمان اجازه نمیدم
خوابم گذشته بود که دستشوییم گرفت و مجبور شدم از جام بیرون بیام و برم دستشویی ، اتاق من توی طبقه ی دوم خونه است و اتاق بابا اینا طبقه ی پایینی و اون ته حياطه ، این خونه 12 تا اتاق داره که 7 تا طبقه بالا و کتا طبقه پایینه . وسط خونه به حوض مربع شکل کثیف قرار داره که توش لباس و میوه و ظرف می سورن ، سمت راست حیاط دستشویی و کنارش هم حموم قرار دارد البته اینجا مثلا مجهزه و دوتا حموم داره که حموم زنانه پله میخوره و میره و پایین و به پرده ی کهنه هم جلوش نصب شده .
آروم از پلکان خونه پایین رفتم و راه افتادم سمت دستشویی ، کارم که تموم شد اومدم بیرون ودستامو زیر شیر آب کنار حوض شستم ، خواستم برم که حس کردم صدای پای کسی میاد . وقتی برگشتم میثم رو دیدم که در فاصله ی کمی از من ایستاده ، زیر نور مهتاب کاملا میتونستم چهره اش رو ببینم . چشمامش قرمز بود و بوی نفسش تا توی صورت من می اومد . معلوم بود چه کرده و همیشه از آدم های اینجوری می ترسیدم . قلیم از جا کنده شد و داشتم از ترس می مردم ، زیر لب خدا رو صدا زدم و صلوات می فرستادم و در همین و حال برگشتم به سمت پله ها بام به اولین پله رسید دستم کشیده شد
و منم با تمام قدرتم دستمو از دستش کشیدم بیرون و جیغ زدم و نفهمیدم چطوری از پله ها رفتم بالا و پریدم توی اتاقم و در رو قفل کردم . میثم پشت سرم رسید به اتاق و همینطور در میزد . داشتم از ترس می مردم ، اشکام می ریخت روی صورتم ، یهو صدای علیرضا اومد که بلند بلند سرش داد میزد . پرده رو با ترس و لرز کنار زدم و دیدم علیرضا داره کتکش میزنه ، علیرضا یکی از همسایه هامون بود که توی دانشگاه درس میخوند .
یک سال پیش یکی از اتاقای اینجا رو اجاره کرد . از دوستای دبیرستان بهروز بود . بهروز چون بهش اعتماد داشت منو سپرد دست اون و گفت ازم مواظبت کنه . پسر خوبی بود . پرده رو انداختم و و نشستم پشت در ، چند لحظه بعد سکوت برقرار شد ، همه ی همسایه ها بیدار شده بودن ، صدای همهمه کم و کمتر شد.