دانلود رمان ارباب زاده نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اربابی
نویسنده رمان: مهتاب_ر
تعداد صفحات: 910
خلاصه رمان: خانوم بزرگ چارقدش و مرتب کرد و با پوزخند گفت: اون زن شهریت نازاست، اینو بفهم خسرو. روغن نباتی خورده نمیتونه واست وارث به دنیا بیاره والا تا الان آورده بود. خانوم بزرگ، دخالت توی زندگی منو تمومش کن. سیگارم و آتیش زدم و به دختری نگاه کردم که خانوم بزرگ اورده بود. یه گوشه توی خودش جمع شده و عروسک پارچه ایش رو توی بغلش فشار میداد. صورت گرد و لبای قلوه ای داشت و از دعوای منو خانوم بزرگ ترسیده…
قسمتی از متن رمان ارباب زاده
آفتاب یهو شروع کرد به نفس کشیدن و اکسیژن رو تند و پر صدا به ریه هاش برد. بدنش به شدت میلرزید و سرما لب های سرخش رو منجمد و سفید کرده بود. به خاطر خیس شدن لباسش به تنش چسبیده بود. یه لحظه حس کردم قلبم الان منفجر میشه. فقط اخم کردم و خواستم نگاهمو بگیرم اما نمیشد این دختر مظلوم رو نادیده گرفت. شیطون و لعنت کردن و تا حالش جا بیاد به اطراف نگاهی انداختم.
هوا داشت تاریک میشد و هنوز تا ده بالا فاصله ی زیادی داشتیم، فرصت برگشت هم نبود. با یادآوری کلبه ی شکار که اون نزدیکی بود و گاهی برای شکار اونجا میرفتیم فورا افتاب رو روی اسب گذاشتمش…فقط پنج دقیقه فاصله داریم. با افتاب حرف میزدم تا اون ترسی که توی چشماش دوییده بود رو کم کنم. حس میکردم در برابرش مسئولم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به کلبه رسیدیم. آفتاب رو بلند کردم و به همراه ساک لباس هام و داخل کلبه رفتیم.
دخترک حتی نمیتونست یه قدم برداره و بدنش مثل چوب؛ خشک شده بود. آفتاب رو روی نیمکت چوبی نشوندم و پتو رو دورش پیچیدم. میون اون اوضاع قاراش میش وقتی پتو رو دورش پیچیدم وایسادم و بهش نگاه کردم. فقط صورت رنگ پریده ش از لای پتو معلوم بود و بدجوری بامزه به نظر میرسید. شبیه شخصیت های کارتونی که توی تلوزیون سیاه و سفید پخش میشد.