دانلود رمان برزخ اما بهشت نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: ناز صفوی
تعداد صفحات: 201
خلاصه رمان: این کتاب از زبان دختری به اسم ماهنوش هستش که بعد از طلاق از همسرش دچار بیماری روحی میشه.در این هنگام دختر خاله ی ماهنوش،رعنا که حتی از خواهر هاش باهاش بیشتر احساس صمیمیت و راحتی میکرده همراه با دخترش کیمیا به ایران میان و وضعیت ماهنوش رو به بهبودی میره اما مدتی بعد مشخص میشه که رعنا سرطان داره و بعد از مرگ رعنا، ماهنوش سرپرستی کیمیا،دختر رعنا رو به عهده میگیره، در این راه حسام،برادر رعنا و پسرخاله ی ماهنوش بهش کمک میده و… پایان خوش
قسمتی از متن رمان برزخ اما بهشت
نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی. نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود… نه از کار نیفتاده بود، برعکس یکرَوند داشت کار می کرد. مدام فکرهای جور واجوری که به هم هیچ ربطی نداشت از ذهنم می گذشت و توی سرم مثل آش شله قلمکار شده بود و آینده و گذشته و حال با هم غوطه می خوردند.
دیگر حتی لازم نبود به خودم زحمت بدهم که به چیزی فکر کنم، در حالی که به ظاهر از بیست و چهار ساعت، بیست ساعتش را خواب بودم، ولی در حقیقت فقط سه چهار ساعت مغزم از کار می افتاد و واقعاً می خوابیدم، بقیۀ ساعت ها با چشم های بسته مدام فکر می کردم، فکر می کردم و فکر…نه، آن که داشت از کار می افتاد جسمم بود، چون همیشه خسته بودم، کار نکرده، بدون هیچ فعالیتی. مثل جنازه دائم دراز می کشیدم. خسته بودم، خستۀ خسته! یاد حرف های دکتر محمودی می افتادم که می گفت: نباید به خودت افکار منفی تلقین کنی، به چیزهای مثبت فکر کن، به آینده که هنوز پیش رویت است، به جوانیت، زیبائیت، سلامتیت و ….
راستی دکتر بودن چقدر آسان است! روی صندلی بنشینی و در نهایت وقار و ارامش برای دیگران دادِ سخن بدهی و در مورد دردی که نه خودت چشیده ای، نه داری و نه می تونی مفهومش را بفهمی ساعت ها حرف بزنی!
کاش واقعاً زندگی مثل فیلم های هندی بود؛ سر بزنگاه، با یک حرف یا یک معجزه یا تصمیم آنی، سریع همه چیز را روبراه می شد و مشکلات حل. دکتر محمودی که می گفت: نخواب! بیدار باش! به گذشته فکر نکن یا به چشم یک اشتباه یا تجربه به آن نگاه کن! در عوض به فردا فکر کن! فردایی که هنوز پیش روی توست…
حق داشت آن قدر مصمم و آسوده حرف بزند و برای من نسخه بپیچد، آخر او که در بیست و سه سالگی بیوه نشده بود! او که تمام نیرویش را برای حفظ چیزی که اصلاً ارزشش را نداشت بیهوده صرف نکرده بود و از همه مهم تر این که «او زن نبود.» برای همین، آن قدر خونسرد می گفت: پاشو! تلاش کن! به زور خودت را مجبور کن که تحرک داشته باشی. از خونه بزن بیرون و …