دانلود رمان بهشت اندازه ما نیست نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: مهسا.ت
تعداد صفحات: 446
خلاصه رمان: یاسی… زنی که انگار گذشته اش قرار نیست حالا حالا ها دست از سرش برداره… انگار قراره تا اخر عمر سایه اش رو سرش سنگینی کنه… انگار قراره تا همیشه و تا ابد تاوان اشتباهی رو بده که ۵ سال پیش مرتکبش شد… فکر میکرد ۵ سال قبل تاوانش رو داده و تمام اما گاهی شاید گذشته تا همیشه ادامه داشته باشه… و داستان با خودکشی همسرش شروع میشه… خودکشی که یاسی هیچ دلیلی نمیتونه براش پیدا کنه… و برگشت مردی از گذشته… مردی که بیشترین نقش رو تو اشتباهات یاسی و گذشته اش داشته… و با برگشت اون خاطرات نبش قبر میشن… خاطرات نبش قبر میشن تا رها هم به ایمان بفهمونه که برای برگشت دیره… تا بفهمونه دیگه راهی نیست…
قسمتی از متن رمان بهشت اندازه ما نیست
اما اون کسی که اونجا زیر یه خروار خاکه دلش نمیخواد تو باشی….اونم اینجا…فرخ خان بزرگ…راحتمون بذار،راحتش بذار…مهرداد من بعد از مدتها امروز اروم خوابیده…خرابش نکن… دو قدم به طرفم برداشت حالا درست روبه روم ایستاده بود بدون حتی یک قدم فاصله این بار زمزمه کرد
پوزخندي زدم تو عوض نشدي…اصلا عوض نشدي نه نشدم ….هنوز هم همون یاسی ام…همونی که تمام زندگی اش رو نابود کردي…کاش…کاش میتونستم انتقام اون همه زجري که کشیدم رو ازت بگیرم… پوزخندي زد
گرفتی…همون وقتی که رفتی…یاسی مهرداد امروز مرد…بعد از 5 سال زندگی آروم و راحت کنار تو… اما من 5-
زجر؟! یاسی تو خوشبخت بودي…تو ملکه بودي…یادت رفته؟! همون 5 سال پیش انتقام گرفتی…خوب هم انتقام
ساله که مردم…5 ساله روحم،قلبم…دفن شده توي اون خونه و دیگه هیچی از زندگی نفهمیدم….مهرداد خوشبخت بود… خیلی خوشبخت…وقتی زنده بود تو بودي و وقتی هم مرد این تو بودي که صادقانه و عاشقانه براش اشک ریختی اما من…بدون تو مردم…من تنها مردم ….مهرداد همیشه یک قدم از من جلوتر بود
حرف هاش بوي کهنگی میدادند انگار مدت ها توي دلش مانده بودند…بوي ماندگی می دادند…حرف هایی که انگار
مدت ها بود دنبال فرصتی بودند تا بیرون بریزند …بیرون بریزند تا ذهنی رو به انتحار بکشند زبانی رو قفل کنند و
روحی رو براي مدتی کوتاه بیدار کنند…انتظاري 5 ساله…
عقب عقب رفت و جاگرفت بین دو محافظ هنوز وفادارش
خشایار عینک دودي اش رو دستش داد …گرفت وباز چشمهاش پنهان شد پشت دو شیشه ي نیم دایره
سیاه…پشت به من کرد و رفت سمت ماشین مشکی رنگش،خشایار در رو براش باز کرد و روي صندلی عقب
نشست