دانلود رمان خط هشتم نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: خورشید_ر
تعداد صفحات: 178
خلاصه رمان: خط هشتم بازگوی زندگی ها و حرفهای ناگفته ی انسان هایی است که زاده ی روزهای جنگ و خون نیستند…انسان هایی که نسل سوم ، نسل آزاد لقب گرفته اند… انسان هایی شاید واقعی…و یا شاید غیر واقعی…پایان خوش
قسمتی از متن رمان خط هشتم
به سمتش چرخوندم كه اه از نهادم بلند شد. سر و گردنم بدجوري درد ميكرد.ونوس از لابه لاي دو تا صندلي اومد
اروم زوزه ميكشيد.يه دستي به سرش كشيدم و دوباره فرستادمش عقب… سروش: پسر كجايي؟ يك ساعته دارم صدا ميكنم… حرفي نزدم باز گفت: حالت خوبه؟ برو اون ور بشين ببرمت بيمارستان… زده بودم به يه سطل مكانيزه… نفسم و مثل فوت بيرون دادم. يهو چم شد… سروش باز صدام كرد: حمزه؟!
تهوع داشتم با اين حال حواسمو جمع اون كردم گفتم: خوبم… سروش خنديد و گفت: تو كه خراب تر از مني… برو اون ور… خودمو كشيدم سمت صندلي شاگرد و سروش پشت فرمون نشست. بي هدف ميروند.بعد از چند دور اين ور و اون ور گشتن با احساس گرسنگي بهش گفتم:بريم يه چيزي بخوريم… موافق بود… جلوي يه فست فود نگه داشت.پياده نشدم… گفتم :بگير تو ماشين بخوريم… گذاشت به حساب اون تصادف و نگران پرسيد: چيه حمزه؟ حالت خوب نيست؟
مبهوت نگام كرد و بدون اينكه حرفي بزنه… به سمت رستوران رفت…سرمو به شيشه تكيه دادم… يه موتوري كنار ماشين ايستاده خوبم… نميخوام بين مردم غذا بخورم… بود. پيك بود.تا موتورشو روشن كرد … دودش بهم خورد… حالت تهوعم بد تر شد. ديگه رسما نفسمم بالا نميومد. شيشه رو بالا كشيدم…بي توجه به حس خفگيم به اسمون خيره شدم.با اينكه هوا طبق معمول الوده بود ولي اسمون و ستاره هاش رو تر از گرد و غبار بودن… يه ستاره ي چشمك زن تو مسير ديدم بود.
از سرفه گلوم ميسوخت… دستمو بردم تو جيبم تا اسپري مو دربيارم… درشو برداشتم… حمزه بس كن ديگه… كلافه ام كردي… جوابشو ندادم و اسپري و در اوردم.. نفسم بالا نميومد. نگام كرد.با عصبانيت و نگراني پرسيد: