باغ استور
دانلود رمان و داستان کوتاه ☀️ اپلیکیشن رمان

دانلود رمان دالان بهشت به قلم نازی صفوی با لینک مستقیم

دانلود رمان دالان بهشت نسخه کامل پی دی اف، اندروید،آیفون، جاوا 

موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی

نویسنده رمان: نازی صفوی 

تعداد صفحات: 505 

رمان دالان بهشت

خلاصه رمان: از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم میخورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش میرفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمیکردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم

قسمتی از متن رمان دالان بهشت

در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توي آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت: – این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوري گفتم: – اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت…. . از کنار ثریا که هنوز جلوي در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه هاي لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوي دیگري را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:

ببین مهناز جون چند دقیقه صبر…. . ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روي مبل، روبروي برادرم امیر نشسته بود و روي مبل کناري اش هم یک خانم. امیر با صداي و با قدم هاي بلند سمت من آمد. «!؟ سلام. چه عجب از این طرف ها » : بلند گفت انگار همه ي صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاري میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم هاي محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود.

با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با «. سلام » : صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروي من با همان چهره ي مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره اي که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خداي من هیچ کس از آن باخبر نبود.
چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه هاي عمرم است. لا به لاي حرف هاي امیر که ار من می خواست روي مبل بنشینم، صداي محمد را شنیدم:  فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم میخورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش میرفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمیکردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: رمان دالان بهشت
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  • نویسنده: نازی صفوی
  • ویراستار: باغ استور
  • تعداد صفحات: 505
  • 921 روز پيش
  • admin
  • 398 بازدید
لینک کوتاه مطلب:
ورود کاربران

تبلیغات متنی
درباره سایت
باغ استور: سایت اول رمان استور در گوگل از باغ است، دانلود رمان از اپلیکیشن و آپ باغ استور با کد تخفیف ویژه از بزرگترین باغ رمان ایران، دانلود رمان جدید از سایت فروش رمان باغ استور، کتاب رمان های عاشقانه برای آیفون و اندروید، Pdf/Apk
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " باغ استور " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.