مریدا دو دستش را به نشان تسلیم دو طرفش نگه داشت و گفت من فقط میخوام باهات روراست باشم! چیکار میشه کرد؟ راه فراری از این وضعیت داریم؟ باید باهاش کنار بیایم مگه غیر از اینه؟! صدای مدلین از بغض لرزید و با گلایه گفت گویا معنی کنار اومدن واسه من و تو خیلی باهم فرق داره! من درد میکشمو تو با دخترای دیگه میری بیرون! اوضاع بدی شده بود.
مدلین درحالی گلایه میکرد که خودش هم میدانست اگر درد میکشد مقصر مریدا نیست!مریدا اگه مشکلت اونان، من هیچکاری باهاشون نکردم. بعد از چند دقیقه هر دو شونو مرخص کردم رفتن! مدلین با چشمان شکاک و ماتم زده به مریدا نگاه میکرد، قلبش فشرده شده بود مریدا فقط میخواستم بهت توضیح بدم حسم چجوریه و این دست من نیست! اما از قرار معلوم تو هم شدی مثل بقیه منو برای چیزی مقصر میدونی که دست خودم نیست!
حالا که مریدا گفت هیچکاری با آن ندیمه ها نکرده است دلش داشت آرام میگرفت.شاید زیاده روی کرده بود.ولی واقعا چقدر تحملش سخت بود که تصور کند مریدا دختر دیگری را نگاه میکند، تابحال دچار این حس نشده بود، نوعی ناامنی احساسی، انگار زیر پایش خالی میشد و دیگر تکیه گاهی نداشت. مدتی که گذشت متوجه شدند غرق سکوتند و به نوعی از یکدیگر دلخور شده بودند.