دانلود رمان دلیار نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، کلکلی، همخونه ای، پلیسی
نویسنده رمان: mahsoo
تعداد صفحات: 880
خلاصه رمان: دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک … حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث….پایان خوب
قسمتی از متن رمان دلیار
صبح با صدای ساعت که 7 صبح را نشان میداد چشمانم را گشودم! به الناز و یاس و سمانه و فائزه وتارا و بهناز که به ترتیب در کنارم تا اونور سالن خوابیده بودن نگاهی انداختم و با ناامیدی زمزمه کردم که بیدار کردن اینا کار حضرت فیله.. اونم چی! وقتی که 3331 صبح تازه خوابیدن! همان طور که بلند میشدم با صدای رسایی صداشون کردم: بهناز ! یاسی ! بچه ها بلند شید.. الان عمو کیومرث میاادااااا… بچـــــــــــــه ها ! پاشید دیگه.. ساعت هشته ه.. و با این شوک چند نفری بلافاصله چشماشونو باز کردن ساعت گوشی ها شونو چک کردن…
سپس زمزمه هایی بود که نشون میداد بیدار شدن :- دیوانه..
برو بابا سکته کردم…تازه ساعت هفته که..مریضی؟؟و من که به سمت دستشویی دویدم و یاداور شدم که برای تسریع امور می تونن از دستشویی اتاق مامان اینا هم استفاده کنن!! تا ساعت 8 و نیم که عمو امد داشتیم دور خودمون می چرخیدیم و مثلا اماده میشدیم! عمو همین که در واحد و باز کرد با دیدن پتو بالش و ملحفه ها یی که تو سالن پخش و پلا بود لحظه ای مات ایستاد و گفت : این چیه؟؟ اینجا بمب ترکیده؟؟ یعنی 4تا دختر خونه دار تو این جمع پیدا نمیشه
که یه دستی رو اینا بکشه؟؟
بلافاصله 4-3 نفراز بچه ها به سمت پتو بالش ها دویدن و مشغول جمع و جور کردنشون شدن! عمو همانطور که راهش را به سمت اشپزخانه کج می کرد اضافه کرد : نه.. خوشم اومد..! و بادیدن اشپزخانه باز مات ایستاد.. سرش را به سمت ما که همه پشت سر هم سنگر گرفته بودیم برگرداند و چشماش و درشت کرد و پرسید: راستشو بگید!! آپاچی ها حمله کردن؟؟ باز بهناز و سمانه بودند که به سمت اشپزخانه دویدند و ببخشیدگویان از کنار عمو رد شدند و تند تند مشغول سرو سامون دادن به اوضاع شدند! عمو همانطور که دوباره به سمت در می رفت گفت : حالا الان دیگه؟؟ نمی خواد ! زود بیایید که عباس اقا هم پایین منتظره..