دانلود رمان روزای بارونی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_اجتماعی
نویسنده رمان: هما پور اصفهانی
تعداد صفحات: 313
خلاصه رمان: روزای بارونی … روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته … گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه … درد نبودن کسی که یه روزی بوده … یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی … همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد … شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد …
روزای بارونی … بازی سرنوشته … امتحان پس دادن بنده هاست … خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن … وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن … یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد … یعنی عاشق تر می شن … و پیش خدا عزیز تر … یا اینکه … سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن … اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته … این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین … وگرنه سزاتون سقوطه!
قسمتی از متن رمان روزای بارونی
سرشو به نشونه مثبت تکون داد … اما به نیما نگاه نکرد … طاقت دیدن شکستن به مرد رو نداشت … به لحظه خودشو گذاشت جای نیما و سریع اخماش در هم شد … خدا نکنه … ترسای اون فقط کمی عصبی شده بود … همین ! نیما از جا بلند شد … به راست رفت توی آشپزخونه و سر یخچال … شیشه آب رو برداشت و بدون نگران شدن از دهنی شدن لاجرعه سر کشید … خنکی آب کمی از التهابشو کم کردن … اما هنوزم داغون بود … در یخچال رو بست … دستش رو به در یخچال تکیه داد و سرشو گذاشت روی بازوش …
آرتان وقتی از بالا این وضعیتش رو دید از جا بلند شد و رفت کنارش … با کمی فاصله ایستاد و گفت : – نیما … می دونم برات سخته … اما این تنها راه نجاتشه … اونجا کمتر از شش ماه که بمونه روبراه می شه …. دیر به دادش رسیدیم … باز مثل روزای اولش شده … البته اون روزا فقط افسرده بود حالا عصبی هم شده … خونه بمونه … اونم تنها ! احتمال خودکشی هم داره … باید کمکش کنیم … کمکش می کنی نیما … مگه نه ؟ نمی دونست عشق نیما به طرلان چقدره !
شاید لحظه ای خودش جای نیمابود محال بود دست از … نیما بعد از چند لحظه آه کشید و گفت : بود … شاید می خواست جدا بشه … از نظر آرتان حق داشت … هر چند که اگه رداره .. . ولی اون آرتان بود و تیما تیما ! نمی تونست خودشو با کسی مقایسه کنه – چاره ای جز این ندارم … من برای نجات طرلان هر کاری می ک ی خوام بچه ام بی مادر بشه … خودم که دیگه احساسی توی وجودم باقی نمونده … از در یخچال کنده شد ، رفت توی پذیرایی و نشست روی میل … سیگاری از توی – ن در آورد ، آتش زد و رو به آرتان پرسید : می کشی ؟ !! آرتان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت : – بهتره هر چه زودتر بستری بشه .