دانلود رمان روزگار نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، پلیسی
نویسنده رمان: shaghayegh_h96
تعداد صفحات:394
خلاصه رمان: سرگرد روزگار توتونچی پسر آزاد توتونچی یه ادم خشک و جدی هست کسی که برای کارش سنگ تموم میذاره وارد پرونده ای میشه که مسیر زندگیش رو تغییر میده پرونده ای که برای به سر انجام رسوندنش مجبور میشه وارد زندگی دختری بشه که هیچی ازش نمی دونه .. دختری که یه کلاف سر در گم هست ایا روزگار می تونه این کلاف سر در گم رو باز کنه؟
قسمتی از متن رمان روزگار
کمربندش رو باز کرد. فکر میکنم اون قدر عاشقمی که دوریام رو نمیتونی تحمل کنی! یه تای ابروم رو بالا دادم. پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد. ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد. نگاهی به چهره ی خشکش کردم و پیاده شدم. نگاهم به ساختمون افتاد، یه ساختمون دو طبقه با نمایی سفید که به زیبایی ساخته شده بود. روزگار جلوتر از من راه میرفت. من هم پشت سرش بودم. به در ورودی که رسیدیم، در باز شد و دختری با خنده از در بیرون اومد و توی بغل روزگار پرید و با صدای جیغ جیغی گفت: سلام داداشی، وای دلم برات یه ذره شده بود!
و تند تند گونه ی روزگار رو بوسید. اه! دخترِ چندش، حالم بد شد. من هم که اونجا حکم مجسمه رو داشتم. خوب که قربون صدقه روزگار رفت، به سمت من برگشت. سلام. سلام. خوش اومدید من رشا، خواهر روزگار، هستم. سری تکون دادم و نگاهم رو از چشم های خرماییش گرفتم. رشا به داخل اشاره کرد. بفرمایید. اول من داخل رفتم. بعد هم روزگار و رشا که مثل کنه بهش چسبیده بود داخل اومدند. نگاهم به زن میانسالی افتاد که
خانومانه لباس پوشیده بود و به سمت ما میاومد.
سلام….سلام دخترم خوش اومدی. من دختر شما نیستم روزگار چشم غره ای بهم رفت. بی خیال شونهام رو بالا انداختم و مشغول نگاه کردن به دور و برم شدم. همه جا با وسایل زیبا و البته گرون قیمت تزیین شده بود. بعد از چند دقیقه که سلام و احوالپرسی روزگار با مادرش تموم شد، رشا رفت و ما روی مبلهای خاکستری سالن نشستیم. سرم پایین بود و به فرش دستبافت گرون قیمتی که زیر پامون پهن بود….