دانلود رمان سلطان احساس نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، طنز
نویسنده رمان: الناز اکبری
تعداد صفحات:
خلاصه رمان: موضوع این رمان کاملاً متفاوته… نه کسی با کسی همخونه میشه …نه مجبور به ازدواج اجباری میشن و نه تو راه پله دانشگاه وسایلشون می ریزه وعاشق میشن… نه با یه تصادف باهم آشنا میشن…! من تموم سعی ام این بوده رمانی بنویسم که بهش علاقه دارین و دنبالشین امیدوارم خوشتون بیاد…قلب منین!
قسمتی از متن رمان سلطان احساس
بارانا با تعجب گفت: پس مجید کو؟ آریا لبخندی زد و گفت: میاد سرم پایین بود…چند دقیقه گذشته بود..با صدای کفش یکی سرم رو بالا آوردم…کفش زنونه ی طوسی پاشنه بلند …شلوار مشکی…مانتوی جلو بازه طوسی…به صورتش نگاه کردم..عروسک بود یا آدم؟..نه انگار عروسک بود…با دیدن اون همه زیبایی چشم هام گرد شد..حتی منی که هم جنسش بودم رو هم جذب می کرد…پوست سفید…چشم های کشیده ی آبی…
موهای بلوند کرده که از شالش بیرون ریخته بود…گونه ی برجسته..دماغی کوچیک…لب های قلوه ایی قرمز..ولی این کی بود؟…به کسی که کنارش بود نگاه کردم…نفسم رفت… دست هام لرزید…قلبم لرزید…پلکم لرزید…نکنه نازلی باشه؟ …نکنه..شاید اون مجید نبود…شاید همگی داشتن سلام و احوال پرسی می کردن..ولی زبانم نمی چرخید…نمی چرخید تا حرفی بزنم.بارانا لبخندی زد و رو به مجید معرفی نمیکنی؟
گفت…
باید می رفتم..نمی تونستم اینجا رو تحمل کنم..واقعا نمی شد..شاید مهناز می تونست نقش باراد رو بازی کنه..به ثانیه نکشید که گوشیم زنگ خورد…زود جواب دادم باز چیشده؟ سلام عزیزم..خوبی؟ بله؟ سرت به جایی خورده؟ کجا؟ آخه من با بارانا بیرونم پیش کدوم آدمه … الله اکبر.. داری اینطوری عشوه میای؟ باشه پس میام دیگه – هی روزگار – فعلا عزیزم گوشی رو قطع کردم..رو به بارانا گفتم: – باراد بود..باید برم پیشش لبخندی بهم زد و گفت: برم عزیزم..
برو باراد رو منتظر نزار آریا از خدا بی خبر چشمکی زد و گفت: سلام برسون خندیدم و گفتم: حتما بعد از خدافظی, از کافه اومدم بیرون…لعنتی حالم از خودم بهم می خوره که برای یه پسر اینقدر ضعف دارم .. کجا می خوام برم؟..نمی دونم..خودمم نمی دونم