رمان شب هنگام نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، خارجی
نویسنده رمان: مامیچکا
تعداد صفحات: 909
خلاصه رمان: چه اتفاقی می افتد وقتی یه نفر در برابر پنج نفر قرار می گیرد و جایی برای فرار نیست؟ اموری اسمش را گذاشته اند بلک چرچ. یک عمارت دنج در یک محل بسته و متروکه که افراد قدرتمند و ثروتمند پسر های بدکردارشون رو اونجا می فرستند تا از چشمان جاسوس وار دور بمانند.
قسمتی از متن رمان شب هنگام
خودم را بلند کردم سرم درد میکرد و تمام عضلاتم سفت شده بودند انگار یک هفته لعنتی خواب بوده ام. سرم را پایین انداختم و دیدم عینکم تا شده و روی میز پاتختی قرار دارد. آن را برداشتم و روی چشمم گذاشتم و اول بدنم را بررسی کردم روی یک تخت دراز کشیده بودم و هنوز کاملا لباسهایم شامل شلوار سیاه و تنگم و یک بلوز پلیور سفید که امروز صبح پوشیده بودم تنم بودند. به هر حال اگر هنوز امروز باشد.
کفش هایم نبودند ولی از روی غریزه به آن طرف تخت سرک کشیدم و دیدم کفش های ورزشی ام آن طرف هستند به طور بی نقصی روی یک فرش سفید زیبا با ملیله های طلایی قرار
گرفته بودند. عرق سردی کردم و به اطراف اتاق خواب نا آشنا نگاهی انداختم مغزم از اتفاقی که داشت می افتاد هنگ کرده بود. کجا بودم؟ از تخت پایین آمدم و همین که ایستادم پاهایم می لرزیدند. در شرکت بودم روی طرحهای اولیه برای موزه دوویت کار میکردم بایرون و الپس برای ناهار برای خودشان غذای بیرون بر سفارش دادند…
من کفشهایم را برداشتم و به سمت جایی که فکر میکردم راهروی خروجی است .رفتم وارد یک راهرو شدم کف مرمری سرد پاهای برهنه ام را نوازش می کردند. هنوز داشتم فهرست ذهنی ام را بررسی می کردم. ننوشیده بودم. هیچ کس غیر عادی را ندیدم هیچ بسته یا تماس تلفنی عجیبی دریافت نکردم من…. سعی کردم چند بار آب دهانم را قورت دهم و بالاخره به اندازه کافی بزاق ترشح کردم. خدایا، تشنه ام بود و شکمم فاروقوری کرد گرسنه ام هم .بود چه مدت بیرون بوده ام؟ به آرامی صدا زدم: آهای ” و بلافاصله پشیمان شدم…
