دانلود رمان طلایه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: صحنه دار، ممنوعه، آنلاین
نویسنده رمان: نگاه عدل پور
تعداد صفحات: 660
خلاصه رمان: داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است. روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و با کلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعد از شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتی موضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد.
بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان که او هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آن نزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتی بهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند. از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کرده
قسمتی از متن رمان طلایه
با نگاهم از او با همه ی بداخلاقی هایش تشکر کردم و خودمو به تاکسی رسوندم بعد از سلام کوتاهی آدرسو گفتم و راننده بی هیچ سوالی اتومبیل رو به حرکت در آورد. فقط مونده بودم حالا به مامانم انا چی بگم…؟ قلبم به شدت میکوبید و هر چه به محلمون نزدیکتر میشدیم اضطراب بیشتری وجود مو فرا میگرفت بالاخره تصمیم گرفتم دروغ بگویم ولی چه دروغی نمیدونستم اما مطمئن بودم هر چه بگویم باور می کنند.
مامانم ساده تر از این حرفا بود که حرفمو باورنکنه یعنی در اصل اونقدر در تمام دوران زندگیم درست رفتار کرده بودم که حالا بهم اعتماد کامل داشت هر چند که تا به حال سابقه نداشت هیچ وقت به جز ساعات مدرسه و کلاس های غیر درسی ام از خونه بیرون برم حتی با دوستان صمیمی ام هم در محیط خارج مدرسه هیچ رابطه ای نداشتم. فریبا هم فقط یه بار به خونه ی ما اومده بود اون هم برای آماده شدن در امتحان زبان در همین افکار بودم که راننده ی خواب آلود تاکسی رو مقابل خونمون توقف کرد…
و سپس با گفتن خانم همین است درسته؟ منو از هپروت به دنیای واقعی دعوت کرد دنیایی که دوست داشتم بریا همیشه از اون فرار کنم با گفتن چقدر میشه سریع در کیفمو باز کردم و بعد از پرداخت کرایه و تشکر پیاده شدم روبه روی در آهنی سفید رنگ حیاطمون ایستاده بودم ولی نمیدونستم چه کار باید بکنم میترسیدم زنگ بزنم همانطور که مستاصل ایستاده بودم در باز شد و مامان در حالیکه استرس و نگرانی از چهره اش هویدا بود گفت: کجا بودی دختر؟ نصفه عمر شدم می دونی…