دانلود رمان فصلی که پرستوها باز میگردند نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_اجتماعی
نویسنده رمان: معصومه آبی
تعداد صفحات: 936
خلاصه رمان: قصه درباره ی مردی به اسم ایوبه.اون مردی با اعصاب و جسم و روانی داغون از گذشته ی تلخشه.تو دنیاش دوستانش نقش پررنگی دارن..اون مدام سرجونش خطر میکنه تا شاید بتونه گذشته اش رو فراموش کنه.این رفتارش باعث میشه که درگیری های زیادی تو زندگیش رخ بده و اشتباهات کوچیک و بزرگی بکنه و کم کم آدم های جدید وارد میشن.و همینطور پای گذشته ی ایوب به قصه باز میشه ….ایوب دست و پا میزنه تا دوری کنه اما نمیشه.
قسمتی از متن رمان فصلی که پرستوها باز میگردند
با حالی خراب زنگ را فشرد سرش گیج می رفت ، قفسه ی سینه اش می سود و از شرم در حال مرگ می دانست آنچه که او را همیشه از آن برحذر داشته اند ، از او سر زده است و حال چه باید می گفت ؟ بالاخره صدای شاکی اش آمد : هوی ! چته!؟ سوخت ! دوست نداشت صدایش ناله وار باشد . اما مگر می شد روح تحلیل رفته را وادار به قدرت نمایی کرد : آیدین ! منم ! لحظه ای مکث ؛ و سپس صدای متعجب او : – ایوب ۴ تویی ؟ بیا تو. چته ؟
صدای تق آمد و در حیاط گشوده شد . همانجا پشت در ، به آن تکیه زد و روی زمین نشست به زحمت رانندگی کرده بود . صدای قدم های شتاب زده ای آمد و اندکی بعد آیدین روبرویش زانو خم کرده بود ایوب ؟ ایوب چی شدی ؟ یا خدا . . چرا سر و صورتت زخمه ؟ سرش از خجالت تا جای ممکن خم شد ، آنقدر که چانه اش به سینه چسبید . حرفی نداشت بزند ، جایی هم نداشت برود ا پس به ناچار خانه ی او ، مامنش شد .
آیدین بازوی او را گرفت ، رنگ پریده ی چهره اش ، چشم هایی که می دزدید و زخم روی گونه اش نشان دهنده ی چیز خوبی نبود چی کار کردی مرد ؟ حرف بزن ! زبان روی لب کشید و جانش را نداشت که مرگ شخصیتش را در چشمان او ببیند: من…من….رفتم مهمونی ! ابروهای آیدین به هم پیچیدند. بوهای خوبی استشمام نمی شد ! ایوب هم که سکوت او را در بست و تقریبا جیر جیر کرد : – با یکی بودم ! با یه دختر ! فشار آیدین بر بازویش رفته رفته زیاد شد ، آنقدر که مجبور شد چشم باز کند . مردمک هایش سیاه شده بودند . هیچ نمی شد از آنها خواند ، بی حرف بلند شد و او را به دنبال خود ، روی پا کرد….