دانلود رمان فندوق نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: مهرا
تعداد صفحات: 285
خلاصه رمان: فندق رمانی است از سرگذشت دختری بنام سوزان که پدر و مادرش را در زلزله ویرانگر بم از دست داده است و در ده سالگی توسط عموی بزرگ که خانه و کاشانه در کشور فرانسه دارد به امانت نزد خانواده ای از اقوام دور مادری در مازندان سپرده می شود. خانواده ای کوچک که تنها یک پسر دارند و به سوزان عشق می ورزند و او را دختر خود می دانند اما چند سال بعد…
قسمتی از متن رمان فندوق
دستش بیرون کشیدم و گفتم:قیافه آدم حسابی هارو بخودت نگیر که اصلا بهت نمیاد بعد نوک موهام و با کش بستم و در حالی که افسار برفک و می گرفتم گفتم: بیا کمک کن سوار شم دیر شد.نگاهی گذرا به من و برفک انداخت و در حالی
که لبخند محوی روی لبش نقش بسته بود زیر لب گفت: خوشبحال برفک…جبهه گرفتم و گفتم:هووی…حالت خوبه؟ معلومه داری چی میگی؟ دستاش و به نشونه تسلیم بالا گرفت و با قیافه مضحکی که بخودش گرفته بودگفت: چیزی نگفتم که…میگم خوشبحال برفک که نمیره سربازی.
نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم و زدم زیر خنده بعد در حالی که یه پام و توی رکاب گذاشته بودم گفتم: بچه ننه …جوابم فقط سکوت بود. رفتارش عجیب غریب شده بود و اونقدر تو خودش بود که تا به جاده رسیدیم نه من حرفی زدم نه اون…کمکم کرد تا از اسب پیاده شدم بعد با قیافه ماتم زده دستهام و گرفت و گفت: خب فندقی از اینجا دیگه باید برگردی…حوصله نداشتم سر اسمم باز باهاش کل کل کنم. پفی کردم و رشته ای از موهایی که توی صورتم ریخته بود تو هوا پرید. خندید و همونطور که بغلم می کرد گفت:
دیوونه…توی فشرده شدم و داد زدم: اوخ ولم کن. زود رهام کرد.با اخم نگاش کردم و گفتم:معلومه چته؟حلقه چشمهاش پر اشک بود. پیشونیم و بوسید و در حالی که ازم رو می گرفت تا اشکش و نبینم گفت: زود برو خونه بعد به سرعت
ازم فاصله گرفت… منظره غم انگیزی بود.انگار آخرین باری بود