دانلود رمان قاصد بهار نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: مرضیه قنبری
تعداد صفحات: 805
خلاصه رمان: این رمان قصه ی زندگی حاج حبیب و برادرش عارفه. زندگی که گاه با نامهربانی، سر در گمشان کرده و گاه در حیرت ناشده ها مانده اند. این میان، راز سر به مهری روی سینه ی حبیب سنگینی می کند و سر آخر بغض و تردید گوهر، سکوت ناخوشایند پویان و بی خبری آیدا از سرنوشتی ست که شاید بی رحمانه رقم خورد…
قسمتی از متن رمان قاصد بهار
سکوت کردم و نگاهم را به فضای پشت شیشه دوختم .شاید فهمید این بحث خوشایندم نیست که موضع خودش را عوض کرد . مابقی مسیر ، تا وقتی به خانه برسیم ، از کارش گفت ، از اولین سال هایی که به سوئد رفته بود ، از خاطره هایش با دوستان خارجی و من فقط شنونده بودم.مقابل خانه که توقف کرد ، تشکری کردم و دستم به طرف دستگیره رفت که صدایم کرد .گوشم به او بود و نگاهم به میثاق ، که همان دم از خم کوچه داخل شد .با تانی به سمت آرش چرخیدم و آرام پلک زدم : بله ؟
دستش را دور فرمان حلقه کرده بود و عمیق نگاهم می کرد : خوش حال می شم بعد از این شما رو بیش تر ببینم. باز نگاهم به سمت میثاق کشیده شد .یادم از آن روز کذایی آمد که مقابل آژانس سوار اتومبیلش شدم .یاد نگاه وقیحانه اش و بعد از آن، خواستنی که بی دلیل پسش زد. وقتی دومرتبه نگاه آرش کردم ، بی ذره ای تردید جواب دادم : من با اون دخترهایی که می بینید و می دونید چقدر تغییر کردن، خیلی فرق می کنم جناب پارسا ، حقیقت اینه که هیچ وقت نتونستم خودم و با شرایط این چنینی محیط وفق بدم .
هاج و واج نگاهم می کرد ، که در را باز کردم و از اتومبیلش پایین رفتم .کمی سرم خم شد و از چهارچوب شیشه ، به نگاهش زل زدم : به هر حال بابت لطفتون ممنون. لبخندی چاشنی حرفم کردم و با خداحافظی از ماشین فاصله گرفتم .کلید را از کیفم بیرون آوردم و صدای چرخ هایی که به روی آسفالت کشیده و دور شد تو گوشم پیچید .کمی بعد در را هل دادم و همین که خواستم قدم درون خانه بگذارم ، گردنم به سمت چپ متمایل شد .میثاق چند قدمی ام رسیده بود و استفهام آمیز نگاهم می کرد .با بی تفاوتی خاصی ، قدم درون خانه گذاشتم و در را پشت سرم بستم .