دانلود رمان قمار سیاه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_اجتماعی
نویسنده رمان: سروش.م
تعداد صفحات: 757
خلاصه رمان: داستان پسری که پدر پولداری داره. پدرش ورشکست می کنه و همینطور در همه چیزش رو می بازه . بعد از حوادثی که براش پیش می آد مجبور می شه با عموش زندگی کنه . وقتی به سیزده سالگی می رسه ، به این فکر می افته که باید از کسانی که سبب پاشیدگی زندگی اش شده اند انتقام بگیره . و … . یک کاغذ ی سبز رنگ …یک کاغذ صاف … . یک کاغذ تا خورده و مچاله شده … . همونی که توی دستات هست …. . همونی که توی جیب هات هست … . توی کیف پولت هست … . توی حساب بانکت هست …این تیکه کاغذ … بسته به زندگی من بود … . جزئی از زندگی من بودزندگی من ، مادرم ، پدرم که به خاطرش جونش رو از دست داد … . من و مادرم رو تنها گذاشت … . و برای همیشه یتیم شدم … .
این تکه ی کاغذ … . قسمت هایی از زندگی من رو نابود کرد … . از بین برد … .یه شیء بی جان … که موجود بی جان رو جان دار می کنه … و موجود جان دار رو بی جان … .این کاغذ … ، قسمتی از زندگیم هست … . هیچ رهام نمی کنه … همین طور خیلی ها رو
قسمتی از متن رمان قمار سیاه
رهام نمی کرد … . مادرم با سرعت داشت فرار می کرد … . اتحان پشت سرش به دنبالش می اومد . با دست راستش سرش رو گرفته بود و تلو تلو می خورد . به شدت عصبانی و کفری شده بود . با خشم و فریاد و لهجه ی ترکی چیز هایی می گفت دست هاش رو به زانو زده بود . توان قدم برداشتن نداشت … … چیزی نمونده بود مادرم بهم برسه . در میان راهش مجسمه ی سیاه رنگ و کوچکی برداشت .
محافظ پشت به روی مادرم بود . متوجه نشده بود که به سمتمون می آد … . با داد و فریاد حواسش رو پرت کردم تا روش رو برنگردونه . مرتب می گفتم : ولـم كن عوضي …. مادرم دقیقا پشت سرش بود ، اما نمی دنست چه طور بهش ضربه بزنه … . همینطور که خشکش زده بود و به هیکل درشتش زل زده بود ، در به چشم به هم زدن پای راستم رو با تمام توانی که داشتم به بین دو پای محافظ کوبیدم … . از درد نفسش بند اومد . پلک هاش رو به هم فشرد دولا شد و پایین شکمش رو گرفت .
لپ هاش رو باد کرده بود . با چشمان بسته روش رو به سمت مادرم برد ، قبل از این که چشم هاش رو باز کنه ، مادرم با مجسمه ای که در دستش بود ضربه ی محکمی به شقیقه اش زد …. پهن روی زمین شد . دست چپش رو روی شقیقه اش گذاشت . خون از سرش فوران زد … . ناتوان و بی حال شده بود . روی زمین قل می خورد و ناله می کرد … مادرم با سرعت به سمتم اومد و دستم رو گرفت . مجسمه هنوز در دستش بود . محافظ دیگه اتحان در حیاط بود .