رمان مادمازل نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: سیما نبیان منش
تعداد صفحات: 3464
خلاصه رمان: رستا از نوجونی شیفته ی پسر همسایشون هست و روش کراش داره. پسری که برادر همکلاسیشه! پسری که مرموزه، مغروره و هیچوقت رستارو تحویل نمیگیره اما همه چیز وقتی عجیب میشه که در کمال ناباوری متوجه میشه فرزام قراره بیاد خواستگاریش. اون هم فرزامی که هیچوقت تحویلش نمیگرفت و رستا که بشدت رو این آدم مبهم و جذاب کراش داره واسه جلب توجه فرزام و از دست ندادنش حاضر میشه روز خواستگاری….
قسمتی از متن رمان مادمازل
با اینکه لیوان رو برداشته بود اما من همچنان داشتم با صورتی جاخورده نگاهش میکردم نمیتونستم با خودم به این نتیجه برسم چون زیاد صمیمی هستیم اینجوری ریلکس و راحت همچین حرفی زده چون ما تقریبا این اولین باری بود که باهم برخورد داشتیم البته منهای وقتایی که من و نیکو رو می رسوند دانشگاه ….
با این حال اما من سعی نکردم با اخم و دهن کجی بهش بفهمونم چندان با لحن و جمله اش حال نکردم چون هموز تو شوق دیدارش بودم آخه حتى حالاهم باورم نمیشد اون عاشقم شده و اومده خواستگاریم.. سینی رو گذاشتم زیر میز و بعد روی صندلی نشستم و سرمو پایین انداختم تا قایمکی دیدش بزنم قد بلندی داشت و پوستی که اصلا به سفیدی پوست خواهرهاش نبود.
یه جورایی سبزه رنگ بود با چشمای قهوه ای کوچیک که پشت فرم و قاب مشکی عینک طبیش کوچیکتر بنظر می رسید، ابروهای کم پشت و نسبتا بی فرم دماغ معمولی و لب هایی که یکم گوشتین بودن و به گردن بلند….. روی هم رفته اما شدیدا دختر پسند و به دلنشین بود اونقدر که من واسه جذابیتش از یک تا بیست 21 میدادم با این حال تیکه هاش همچنان تو گوشم بودن تیکه ای که به رنگ چاییم پرونده بود و تیکه ای که به اسم پیج ایسنتاگرامم پرونده بود.
آخه دوستای صمیمی من بخصوص همین نیکوی آب زیرکا همیشه مادمازل صدام میزدن و وقتی میخواستم برای اینستاگراممم اسم بزارم هی میخندیدیم و میگفتیم چی بهتراز لقبمم و اتفاقا اون روز فرزام داشت با ماشینش مارو
می رسوند دانشگاه.