دانلود رمان مدار صفر درجه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_اجتماعی
نویسنده رمان: احمد محمود
تعداد صفحات: 632
خلاصه رمان: رمان مدار صفر درجه ی زنده یاد احمد محمود از رمانهایی است كه به نیاز وضعیت كنونی جامعهی تشنه و در ركود ما برای آشنایی با جامعهی زنده و پر تلاش و تكاپو پاسخ می دهد و ایجاب می كند تا افراد با مطالعهی كتابهایی از این نوع به دریافتی روشن و مستدل از حركت اجتماعی در ابعاد مختلف و در حوزه های گوناگون فكری و روحی دست پیدا كنند. در این اثر درخشان هنری به باز نگری و روایت رویدادهای سالهای ۳۲ تا ۵۷ آنسان عمیق نگریسته شده، گویی با افراد زنده ای ورای صفحات كتاب رودروئیم كه در پیرامونمان هرگاه دقیق شویم حضورشان كاملاً برایمان ملموس است .
باستخوان بندی رئالیسمی كه احمد محمود در این رمان آنرا پی می ریزد بر خلاف آثار چند دهه پیش نویسندگانی كه رئالیسم آنها تك خطی و یك بعدی می بود، چند وجهی و در ابعاد مختلف هنری پی ریزی و شكل گیری شده كه بسی كار پر ارج و ستودنی است ودقیقا حسن كار در اینجاست. ما به همین خاطر با یك رمان خوب و به یاد ماندنی و اثری دلنشین كه سالیان درازی در بین ما خواهد ماند رو بروایم.
قسمتی از متن رمان مدار صفر درجه
خاور برخاست رفت تو مطبخ . نوذر از اتاق آمد بیرون. سفره دستش بود، نشست . باران دید که نگاه رست معلی به کل بشیر است . بشیر از پای سفره پس کشید پای دیوار و آروغ زد . دست لرزانش رفت به سیگار و گفت ـ « حکیمه ـ » حكيمه تند شد ـ « مگر قبل شام نکشیدیی ؟ » بشیر گفت ـ اخو ئی نصب همانه – بگیر تشش بزن . » بلقيس جوجه را کشید تو بشقاب و گذاشت سر سفره . نوذر گفت بیا باران ، به لنگ و به بالش مال تو ! ـ مو نمیخورم عمونوذر . نمیخوری ؟
جوجه کباب ! باران نگاه فیروز کرد . سرش پائین بود . رستم علی گفت به کسی دیگه تعارف نمیکنی داداش ؟ نوذر هیچ نگفت . فیروز زیرچشمی نگاه میکرد ـ حرف نوذر را شنید ـ « میبخشید عموفيروز ـ موسی به دینش ، عیسی به دینش . ) نگفت . دید که نوذر ، سر را به عقب برد و استکان را تو فیروز هیچ حلق خالی کرد . بعد دم پوز را با کف دست پاک کرد و گفت . آب لیمو – بلقس آب لیمو ـ » بلقیس گفت نداریم . سرکه ، سماق ، نارنج – به چیز ترش . هیچ نداریم . بی بی حکیمه گفت ـ لیمو هست . بیارم خدمتت ؟ »
نوذر گفت ـ « بازم بی بی حکیمه – زنده باشی بی بی ! » حکیمه غلت خورد و پیش آمد . نوذر لیموترش را گرفت و چلاند رو جوجه ـ « به به ! » لیمو را لیس زد ـ « به به به ! عـالـی شـد ـ بیـا بـاران ، جوجه کباب – بزن میزان شو ! » رستم رو کرد به حکیمه و گفت سرکار خانم براتی ، نمی دانستم که شما همسایه زنعمو خاور هستین ! نوذر از گوشه چشم نگاه رستم کرد و پوزخند زد . بی بی سلطنت گفت ـ « قسمت ـ تا نصیب قسمت چه باشه ! » صدای کل بشیر آمد : « هر جا باشیم زیر سایه جناب سروانیم ! » رستم برگشت به کل بشير – « خدا حفظتان کند پدر ـ ) و روکر ائده – « مائده خانم مـن امـروز آخروقت نبودم – ماشین دگمه بر شد ؟ » مائده گفت ها ، شد . خودتان که تو دفتر بودین ! ^