دانلود رمان مرد عروسکی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: ترسناک، راز_آلود
نویسنده رمان: سیرا
تعداد صفحات: 281
خلاصه رمان: ساعت 30:8 صبح روز دوشنبه دکتر کاوه تند تند پیپ میکشید ، بوی توتون در فضای اتاق مشاوره پراکنده شده بود .. جای سیگاری پر که رو به رویم قرار داشت به من دهن کجی میکرد .. سرم را پایین انداختم و شقیقه هایم را فشار دادم .. پرده های ضخیمی که مانع از ورود نور میشد فضای اتاق را تاریک کرده بود ، تاریک مانند ذهنم .. کاوه رو به روی من پشت میز فلزی لم داده و سخت در فکر بود ..
آنهایی که معرفی اش کرده بودند میگفتند بهترین روانپزشک تهران است ، کسی روی دستش نبود ! مدرک دکترایش را از معتبرترین دانشگاه آمریکا اخذ کرده و هیچ تردیدی در کارش وجود نداشت اما به گفته خویش این کیس از نادرترین مواردی بود که در طول سالیان متمادی برایش پیش آمده بود ..
قسمتی از متن رمان مرد عروسکی
یه روز بابام صدام زد ، گفت فرداشب داره برات خواستگار میاد ، قراره بدیمت بری ! حواستو جمع کن .. منم هیچی نگفتم ، دل تو دلم نبود که خواستگارمو ببینم ، تا صبح توی تشک خیال پردازی کردم ، قدش بلنده ؟ چشم رنگیه ؟ سیبیل داره ؟ چه رویاهایی داشتم و چی شد دخترم .. چشمتون روز بد نبینه ، عصر شد و خواستگار و قوم و خویشش اومدند خونمون ، دختر که حق نداشت تو مراسم خواستگاری بشینه ، از پشت پنجره دزدکی خواستگارمو دید زدم ، دوتا جوون رعنا دیدم که دور به پیرمرد ایستاده بودند ، هر دو چشم رنگی و قد بلند !
خندیدم و با خودم گفتم عجب بختی دارم ، شوهرم هر کدوم باشه فرقی نداره ، ایشالله که مرد چشم پاک و مومنی باشه غافل از اینکه شوهر اون پیرمرد وسطیه که به حاج آقا اسماعیل معروف بود . او با لحن گرمی به خاطره گویی می پرداخت و لحجه شیرین گیلانی اش بر تاثیر سخنان گرمش می افزود .. رعنا طيبه خانوم را بسیار دوست داشت و حتی در نزدیکترین جشن ها و دورهمی ها با او می رفت ، من هم از این ارتباط راضی بودم زیرا طیبه خانوم که به منزله مادری دلسوز و مهربان بود به زمان قرص های رعنا توجه زیادی داشت و از این بابت واقعا از او سپاسگذار بودم ….
با این حال بعد از شش ماهگی ماهک او را مرخص کردم تا سفری یک هفته ای به گیلان رفته و خواهرانش را ملاقات کند .. رعنا هنگام وداع بیشتر از همیشه ناراحت و دلتنگ به نظر میرسید ، این مدت شش ماهه او را به طیبه خانوم وابسته کرده و دوری از پیرزن عزیزش کمی سخت به نظر می رسید .. وقتی طبیبه خانوم از ما خداحافظی کرد و رفت یک ساعت تمام در کنارم گریه کرد تا آرام شد .. ماهک را خواباندم و به تخت خواب رفتم ، او همچنان غصه دار بود .. گردبند تسبیح مانندی که طیبه خانوم به او داده بود در گردنش میفشرد و گریه میکرد ..