دانلود رمان مرد مجهول نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: سحرضیابخش
تعداد صفحات: ۳۲۰
خلاصه رمان: داستان در مورد دختری است به نام رویا که در کتابخانه ای مشغول به کار است. مدتی است که مورد تهدید شخصی ناشناس است. این شخص با اهدافی نامعلوم سعی دارد رویا را تحت تسلط خود بگیرد. تا این که… این اولین داستانی نیست که می نویسم؛ اما اولین داستانی هست که توی این سایت می ذارم. امیدوارم مورد پسند شما واقع بشه. این داستان، جنایی نیست، دزد و پلیس بازی هم نیست؛ اما در مورد دو تا آدمه که یکی از اون ها مجهوله. با ادامه ی داستان مشخص می شه که این فرد کیه. امیدوارم این داستان به اندازه ی کافی براتون هیجان داشته باشه. فقط باید صبور باشید و داستان رو دنبال کنید. کم کم گره ها گشوده می شه و مشخص می شه که اون شخص کیه….پایان خوش
قسمتی از متن رمان مرد مجهول
منتهی با اون برگه ی داخلش. سعی کن که فضولی نکنی؛ چون اصلا به نفعت نیست. فقط حواست
باشه که ما تو رو تحت نظر داریم. پس دست از پا خطا نکن. مفهوم شد چی گفتم؟« رویا سرش را تکان داد. مرد دوباره بیرون رفت. این بار دو مرد دیگر وارد شدند و رویا را چشم بسته از اتاق بیرون بردند. او را کنار خیابان پیاده کردند و از آن جا دور شدند. آن مرد گفته بود با او تماس می گیرند. رویا مسیر باقی مانده را سریع طی کرد تا زودتر به خانه شان برسد.
وقتی وارد خانه شد با چهره های نگران و اشک آلود پدر و مادرش و سمانه رو به رو شد. آن ها با دیدن رویا بهت زده به او نگریستند؛ گویی باور نمی کردند که او بازگشته است. سمانه قبل از همه به خود آمد و با نگرانی گفت:» تو معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز تا حالا مردیم و زنده شدیم. این چه قیافه ایه؟ تا حالا کجا بودی تو؟«
قبل از این که رویا چیزی بگوید، مادرش جلو آمد و او را در آغوش کشید. صدای گریه و هق هق هردو بلند شده بود.
مادرش در همان حال گفت:» تو کجا بودی دختر؟ چه بلایی سرت اومده؟« پدر رویا جلو آمد و جدی پرسید:» بلایی سرت آوردن؟« رویا لبخند بی حالی زد و گفت:» نه بابا جون. بلایی سرم نیومده. من خوب خوبم. فقط…«
سمانه پرسید:« فقط چی؟« رویا برای این که به آن ها نشان دهد حالش خوب است، اندکی شوخی چاشنی کلامش کرد و گفت:» چرا عین این بازجوها منو همین طور نگه داشتین و دارین سوال پیچم می کنین؟ بذارین
یکم استراحت کنم، حالم جا بیاد، بعد.« سمانه با حرص گفت:» حرف بزن ببینم.«