دانلود رمان هزار خورشید تابان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_اجتماعی
نویسنده رمان: خالد حسینی
تعداد صفحات: 439
خلاصه رمان: کتاب هزار خورشید تابان دومین رمان خالد حسینی، نویسنده افغانستانی است که به زبان انگلیسی نوشته شدهاست و به دهها زبان زنده دنیا ترجمه شدهاست . این اثر بعد از انتشار کتاب بادبادک باز منتشر شد که بافروش بسیار بالایی مواجه شد . این رمان در ژوئن سال ۲۰۰۷ برای دست کم سه هفته پرفروشترین رمان آمریکای شمالی شد . خالد حسینی این کتاب خود را به دو فرزندش و تمامی زنان افغانستان اهدا کردهاست . نام این کتاب به گفته نویسنده از شعر صائب تبریزی با مطلع گرفته شدهاست.
قسمتی از متن رمان هزار خورشید تابان
جلیل سه زن داشت و نه بچه ، نه بچه کـه هـمـه شـان بـرای مریم غریبه بودند . او یکی از مردان ثروتمند هرات بود . صاحب سینمایی بود که مریم هیچوقت ندیده بود ، اما بنا به اصرارش جليـل آن را برایش وصف کرده بود . به این ترتیب مریم فهمید که نمای سینما از کاشی های بدون لعاب آبی قهوه یی است و تعدادی صندلی در بالکن اختصاصی و سقف چوب بست دارد . در تاب خورنده دو لنگه اش بـه تـالاری کاشی کاری بـاز می شود که پوستر فیلم های هندی را در قاب های شیشه یی در آنجا به نمایش گذاشته اند.
روزی جلیل گفت : روزهای سه شنبه در غرفه مسابقه به بچه ها بستنی مجانی می دهند . ننه از شنیدن این حرف لبخند اعتراض آمیزی زد . صبر کرد تا از کلبه برود و بعد با لبخند طعنه آمیزی گفت : « بچه های غریبـه بـستنی گیرشان می آید . چی قسمت تو می شود ، مریم ؟ داستان بستنی . » جلیل گذشته از سینما در کـروخ و فرح زمین داشت ، مالک سه فرش فروشی ، یک فروشگاه لباس و یک بیوک رودماستر مشکی مدل ۱۹۵۶ بود . یکی از مردهای صاحب نفوذ هرات بود و با شهردار و استاندار دوستی داشت . یک آشپز و یک راننده داشت و سه زن در خانه اش خدمتگزاری می کردند .
ننه یکی از این سه زن بود ، تا شکمش بالا آمد . ننه گفت این اتفاق که افتاد دهان خانواده جليل از تعجـب بـاز سـانـد بستگان زن هایش قسم خوردند که خون یکی را می ریزند . زن ها از او خواستند تنه را بیرون کند . پدر تنه که در ده گـل دامن در آن حوالی سنگ تراش بی چیزی بود ، عاقش کرد . او که خود را آبروباخته می دید باروبنه اش را جمع کرد و سوار اتوبوسی شد و به ایران رفت و دیگر کسی او را ندید یا خبری از او نشنید . صبح کله سحر یکی از روزها که ننه بیرون کلبه به مرغ ها دانه می داد ، گفت : « گاهی آرزو می کنم کاش پدرم دلش را داشت و یکی از ۱۵ ابزارهای تیزش را برمی داشت و از شرف خودش دفاع می کرد . ایـن جـوری برای من بهتر می شد . » مشتی دیگر دانه توی مرغدانی ریخت ، مکثی کرد و به مریم نگاه کرد .