دانلود رمان همراز روزهای تنهایی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: فاطمه مفتخر
تعداد صفحات: 689
خلاصه رمان: روز های ابری…! لرز خفیفی بر تنم نشست که نمیدانم دلیلش، سرمای قطرات باران بود، یا شوک عصبی حرف هایی که شنیدهام. به اسمان بارانی چشم دوختم و بغض گلویم را خراشید:چرا؟نپرس! کم ترین حقم دانستن حقیقتی بود که بی رحمانه از من دریغ میکرد. سراغمو نگیر، برو پی زندگیت. یاد میگیری همه چیو فراموش کنی، یعنی باید فراموش کنی! دستم نرسیده به شال گلبهی رنگم، با ناباوری پایین امد. شوخیه؟ میدونم شوخیه. بسه دیگه، اذیتم نکن.در حالی که صدایم میلرزید، اشک از چشمانم جاری شد و چرا حس کردم او هم صدایش خش دارد؟ نمیذارم زندگیتو پای من حروم کنی. پای منی که…
قسمتی از متن رمان همراز روزهای تنهایی
دوباره شروع به بحث کردن با حسنی کرد. هر چند می دانستم حرف هاي بینشان شوخی بیش نیست، حتی بازخواست کردن من هم شوخی اش بود، حالا پس از 4 سال رفاقت این را خوب میدانم که در عین شاد و سرخوش بودنش به شدت دل نازك هم هست، و من درك میکنم که همه حرف هایش از سرنگرانی است! به صورت بامزه اش نگاه کردم، کسی باورش نمیشد با هم دوستیم به همان اندازه اي که من ارام بودم او شرو شلوغ بود….
براي همین ترکیبمان کمی عجیب به نظر میرسید! در حالی که جوراب هایم را در می آوردم، حسنی ناگهان گفت: بچه ها؟ فردا که چهار شنبس تعطیل رسمیِ، پنجشنبه ام که خبري از کلاس ملاس نیست، جمعه هم تعطیله. شما میخواین چیکار کنین میرین خونه؟ فاطیما با ذوق گفت: واااي اره، من که حتما میرم!…دلتنگ بودم و عجیب نیاز داشتم سري به خانه بزنم سري تکان دادم و گفتم: مرسی که گفتی حسنی، اصلا یادم نبود، اره منم میرم شمال!
شروع به جمع کردن وسایلم کردم، چیزي زیادي نمیخواستم چون زود بازمیگشتم. با خوشحالی به سوي مادر گام برداشتم و رفتم…منم، جان خواهر منم دلم تنگ شده است، تنگ تو، تنگ مادر، تنگ برادرانه هاي ایمان ،تنگ خانه، تنگ این شهر، تنگ این هوا، تنگ دریا و…تنگ پدري که دیگر تا همیشه نیست! پدري که شش ماه است که رفته، شش ماه است ما را تنها گذاشته و سیاه پوش خود کرده و چه کسی میگوید این درد درمان دارد؟
روز های ابری...! لرز خفیفی بر تنم نشست که نمیدانم دلیلش، سرمای قطرات باران بود، یا شوک عصبی حرف هایی که شنیدهام. به اسمان بارانی چشم دوختم و بغض گلویم را خراشید:چرا؟نپرس! کم ترین حقم دانستن حقیقتی بود که بی رحمانه از من دریغ میکرد. سراغمو نگیر، برو پی زندگیت. یاد میگیری همه چیو فراموش کنی، یعنی باید فراموش کنی! دستم نرسیده به شال گلبهی رنگم، با ناباوری پایین امد. شوخیه؟ میدونم شوخیه. بسه دیگه، اذیتم نکن. در حالی که صدایم میلرزید، اشک از چشمانم جاری شد و چرا حس کردم او هم صدایش خش دارد؟ نمیذارم زندگیتو پای من حروم کنی. پای منی که...