رمان پادمیرا نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: مبینا مهراور
تعداد صفحات: 671
خلاصه رمان: همیشه به اینجای ماجرا که می رسید از فکر و خیال می امدم بیرون. دیگه چهره ای از اون پسر دستفروش تو ذهنم نبود و نمی تونستم ادامه ی خاطراتم رو بدون صورتش تصور کنم. راسته که میگن از دل برود هرآنکه از دیده رود. منم همینطوری شدم سالیان سال از اون قضیه گذشت و هر روز یه چیزی از اون فرد رو فراموش می کردم. دختری هستم عاشق یه پسر دست فروش شدم و بهش پول دادم تا بره برای خودش کار پیدا کنه و بیاد خواستگاریم ولی اون پسر میره و دیگه پیداش نمیشه.
قسمتی از متن رمان پادمیرا
متقابلا اخمی کرد و گفت: من هیچی رو پنهون نمیکنم، در واقع این تویی که مامان رو حرص میدی، تویی که مثل نادون ها رفتار میکنی، تویی که هنوز بزرگ نشدی. با هر حرفی که میزد آتیش قلبم رو بیشتر می کرد. خانوم کلی کثافت کاری کرده بود تازه طلبکارم بود. نفسم رو از حرص بیرون دادم و دهن باز کردم تا همه چی رو بگم. ماهرو خانوم فکر نکن نمی دونم چه غلطی کردی من از همه چی خبر دارم. به وضوح رنگ از رخسارش پرید…
با چشمانی که از تعجب گرد شده بودن زل زده بود به من. پوزخندی زدم و گفتم: نزار جلو مامان همه چی رو بگم پس بی سر و صدا غذات رو بخور. بعد انگار که چیزی یادم اومده باشه ادامه دادم: آهان! گوشیت هم بده من که خودم حال اون فرهام عوضی رو می گیرم. با صدایی که از بغض زیاد می لرزید گفت: یعنی میتونی؟؟ از حرص لب پایینیم رو گاز گرفتم و گفتم: آره چرا نمی تونم.
مامان که تا الان ساکت بود و حرفی نمی زد بالاخره به حرف اومد و با تعجب گفت: اینجا چه خبره؟؟چرا به من هیچی نمیگید؟ فرهاد کیه؟ ماهرو با التماس نگاهم کرد که به مامان هیچی نگم، علارقم میل باطنیم با چشمم مطمعنش کردم که چیزی بهش نمیگم. نگاهم رو از ماهرو گرفتم و قفل مامان کردم.