دانلود رمان پتک نمکی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: شهرزاد شیرانی
تعداد صفحات: 406
خلاصه رمان: ایلار را وقتی کودک بود آوردند به خانه عمو دلش تنگ بود و بغض داشت دلتنگی مادر داشت و نگرانی برای بابا ، بابایی که نمیخواست دیگر دنیا را ببیند و مادر که برای همیشه رفته بود از دنیا … ایلار را هومن به کناری کشید اولین بار ، هومن دل کوچکش را همان جا پر کرد و پر کرد تا روزگار بزرگی اش ، هر چقدر هومن برادرانه نگاهش میکرد ، آیلار اینگونه نبود ، هومن را برای خودش میخواست و هومن هرگز او را نخواست … ایلار هم روزی دیوانه میشود ، آتش میزند به خودش و همه دنیا ، مگر دل دخترگان باز مانده از سرنوشت چقدر طاقت دارد ؟ آیلار را قضاوت نکنید ، ایلار را دوست داشته باشید …
قسمتی از متن رمان پتک نمکی
نفسی کشید و گفت : من اومدم بیرون هومن ، دو تا کوچه پایین ترم … کوچه هجده . هومن حرف دیگری نزد و تماس قطع شد. پشت سرش نیما زنگ زد و آیلار رد تماس کرد.نه که از نیما دلخور باشد . بیچاره نیما.الان نمیخواست حرف بزند با آن صدای پر غصه و بغض … که نیما شک کند و با شوهر عمه جنجال راه بیاندازد ، نه اینکه اینقدر فداکار باشد … طاقت ناراحتی عمه را هم نداشت . با دیدن ماشین هومن ، همانطور نگاه کرد . اخم ابروهای خرماییش ، خط کمرنگ کنار لبهایش که وقت خنده بیشتر میشد … همان خنده ایی که وقتی روز اول به خانه شان پا گذاشت تحویلش داده بود . چشم هایی که نمی خندید و لبهایی که دروغ میگفت …
هیچکس هومن را اندازه خودش نمیشناخت ، هیچکس در شب بیداری ها و تنهایی هایش مثل هومن نبود ، چطور میتوانستند اینقدر بی رحم باشند و قضاوتش کنند ، همه شان مادر داشتند و پدر ، دلشان نمیسوخت ؟ بلند شد و همزمان با پیاده شدن هومن ، طاقتش تمام شد . یک روز را یادش آمد که کسی چیزی گفته بود ، رنجانده بودش و آن روز هم هومن آمده بود … میان آغوشش جا گرفت و دستهایش را به هم چسباند جمع شد تا شاید راه پیدا کند به قلبش از میان پیراهن … اشک های آرام و یخ بسته اش ، برخلاف میلش روی گونه ها روان شدند …
دست های هومن در برش گرفتند و مثل همان روز دور در کودکی اش ، به خودش فشردش … تمام وجودش حسرت شد و لرزید ، چه میشد این دستها … این آغوش … دستهای هومن دور بازویش پیچید و عقب کشیدش ، اخم های دوست داشتنی را نثارش کرد و گفت : کی اذبیت کرده آیلار ؟ آیلار دستهایش را عقب برد و در هم گره کرد تا بالا نیایند و به صورت هومن نرسد ، سرش را تکان داد و گفت : – هیچکس … هومن کمی نکانش داد و دوباره گفت : شوهر عمه ؟ چیزی بهت گفت ؟ نگفتم نمون اونجا ؟ من میدونم که میگم …