دانلود رمان کابوس های یک قاتل نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: فلسفی_ترسناک_اجتماعی_غمگین_طنز
نویسنده رمان: KURO
تعداد صفحات: 211
خلاصه رمان: همه مون می دونیم که قتل بَده و قاتل آدم بدیه. اما تاحالا فکر کردین چرا بعضیا قاتل می شن؟ یه قاتل احساسات هم داره؟ می تونه کسی رو دوست داشته باشه؟
می تونه به کسی کمک کنه؟ می تونه برای دوست نیمه جونش زار بزنه؟! خلاصه که اگه فکر می کنید دوست دارید دنیای درون یه قاتلو بشناسین…
قسمتی از متن رمان کابوس های یک قاتل
« چند روز پیش پسر جوانی به نام ” مایکل . میم ” از کوچه ی فایرمن رد می شد که متوجه جسد مردی برروی زمین و خونی که روی دیوار ها باشیده بود ، شد . او پلیس را در جریان قرار داد و حالا ، این کوچه به یک معمای بزرگ تبدیل شده است . طبق بررسی های انجام شده مردی که جسدش در خیابان افتاده است ، یک تا چند روز پیش از سایر قربانیان بر اثر خفگی به قتل رسیده و جای انگشت های قاتل هنوز برروی گردنش باقی مانده است … » کوین نگاه دیگری به کوچه یی که در عکس بود انداخت ، حالا می فهمید که چرا این کوچه به نظرش آشنا می رسید ! « سایر قربانیان یک تا چند روز پس از او به قتل رسیده اند .
همه ی آن ها با ضربه های متوالی یک شیء سفت به سرشان به قتل رسیده اند و قاتل آنها را به گونه ای به طرف در و پنجره ها برده که خونشان تمام پنجره ها را خیس کند . این کار نشان می دهد که قاتل ، باتجربه و در کار خود بسیار ماهر بوده است . تا کنون هیچ اثر انگشت یا نشانه ای از قاتل یا قاتلین پیدا نشده است و هدف آنها نیز هنوز مشخص نشده است . اما مامورین پلیس با جدیت مشغول بررسی هستند ، و عامل یا عاملین این کشتار وحشیانه به زودی کشف شده ، و به سزای عمل وحشیانه و غیر انسانی خود خواهند رسید .
کوین به صفحه ی روزنامه نگاه کرد . یک نفر رفته بود و تمام کسانی که ممکن بود صحنه ی قتل را دیده باشند کشته بود . یک قاتل حرفه یی ، یک قاتل که هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود . چه کسی این لطف را در حق کوین کرده بود ؟ ریچل ؟ پس او … یک قاتل حرفه یی بود ؟ کوین حرف های چند روز پیششان را به خاطر آورد : کوین گفته بود « حرفات شبیه حرفای قاتلای حرفه بیه ! » و ریچل خنده ی خبیثانه یی کرده بود : « تو که هیچی از من نمی دونی ! از کجا معلوم که نباشم ؟! » حالا ، کوین حس می کرد همه چیز در اطرافش طور دیگریست .
انگار هیچ چیز آن طوری نبود که او می دید . هیچ چیز ساده نبود . همه چیز عجیب بود ، عجیب و مرموز . کوین روی تختش دراز کشید ( در این یک هفته این کار را هزاران بار انجام داده بود ) و فکر کرد . یک چیزی … درست نبود .
