دانلود رمان کاتالپسی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: زینت عزتی نژاد
تعداد صفحات: 398
خلاصه رمان:
ژینا دختری معمولی که همراه دوستاش به خونه های جن زده میرن. اخرین خونه ای که ژینا میره اتفاق های عجیبی براش میافته. در راه برگشتن تصادف می کنه و ژینا به کما میره. ژینا در کما به حقایقی میرسه که زندگی اش رو تغییر میده.
قسمتی از متن رمان کاتالپسی
منم به دنبالش دوییدم وارد اتاقش شـدم گوشی را برداشته بود و داشت با یکی تماس می گرفت ولی با چه کسی تماس می گرفت را نمی دانم . بعد از چند دقیقـه صـدای فریادش بلند شد : خیلی عوضی هستی این همه سال دروغ گفتی بس نبود من تا کی باید دروغ بشنوم تا یک کدومش راست باشه نمی خوام گوش بدم بسه هرچی دروغ بهم گفتـی مـن هـم گوش دادم تو چیکاره ی سلطانی ؟ با اون زنیکه چه نسبتی داری ؟ وریا نفس عمیقی کشید و گفت : باشه بیا من ارومم حالا راستشو بگو یعنی چی سلطان باید حقیقت و بگه ؟
خب تو بگو چه فرقی داره تو بگی یا سلطان ؟ باشه باشه داره میاد کی راه افتاده ؟ باشه برو ولی مطمنا اگه سلطان بازم چیزی نگه میام سراغه تو وریا گوشی را قطع کرد روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت . من هم هاج و واج وسط اتاق ایستاده بودم . آخر چه خبری بود اینجا ؟ چه اتفاقی داشت می افتاد ؟ گیج شـده بـودم هیچی نمی فهمیدم دوست داشتم زود تر این معمای مسخره حـل شـود و من نجات پیدا کنم . نمی دانم چقدر گذشته بود و من در سوال هایی که در مغـزم بـود غـرق بـودم فقـط ایـن را می دانم که زنگ در به صدا در آمد و من را به خود آورد .
وریا با چشمانی سرخ شده از جایش برخواست و به سمته بیرون رفت . چند دقیقه بعد او من هم رفتم تا ببینم چه اتفاقی قرار است بی افتد . سلطان با اقتدار روی مبل نشسته بود و وریا با اخم دست به سینه جلویش . یک گوشه ایستادم خیلی جالب بود که سلطان من را نمی دید . هه دیوانه شدم در چه موقعیتی به چه چیزی که فکر نمی کنم . حواسم را به وریا و سلطان جمع کردم تا بفهمم چی می گویند وریا با اخم گفت : می شنوم… سلطان هم متقابلا اخم کرد و گفت : چی رو ؟