دانلود رمان چیکسای نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، همخونه ای
نویسنده رمان: چیسکای
تعداد صفحات: 230
خلاصه رمان: ماهرخ دختر یک مرد معتاد است که به علت بدهی پدرش مجبور به ازدواج با یک مرد قاچاقچی میشود.حوادت روزگار او را در مسیر یک سرگرد بیمار قرار میدهد…
قسمتی از متن رمان کیمیای عشق
از آن خاطراتی داشته باشم. دوران کودکی من خلاصه میشد در گریه های مادرم و حقارت های پدرم در اجتماع
سهم من از دوران کودکی سیاهی بود و کلافه ای از حرمان، غصه، حسرت واشک . سهم من از خاطرات کودکی یادآوری یک زن جوان بود با چشمان مهربان عسلی رنگ که امواج پرتلاطم اشک آنها را طوفانی کرده بود. از آن موجود آسمانی، تنها چیزی که به یاد دارم اینست که چادر مشکیش را چنگ زده بودم و میگفتم: مامان! تو رو خدا! منو باخودت ببر.
من نمیخوام پیش بابا بمونم . تو رو خدا منو تنها نذار. منم با خودت ببر. تو رو خدا! مگه نمیگفتی که دختر گل توام؟ تو رو خدا! منم با خودت ببر . و صدای هق هق گریه من در هق هق مامان گم میشد. مادرم خم شد و روی دوتا پایش نشست. با یک دست خواهرم مهتاب در بغلش و با دست دیگر چادرش را زیر گردن گرفته بود. دستش را از چادر ول کرد و روی سرم کشید و گفت: گریه نکن دخترم! عزیزم! گلم! مامان زود میاد دنبالت و
میبردت. به خدا زود میام و تو رو از دست این دیو نجات میدم!
سپس با نفرت و خشم رو به پدرم کرد و گفت: ماهرخ امانته دستت. مهتابو میبرم چون خیلی کوچیکه. به محض اینکه تکلیفم روشن بشه، میام ماهرخو ازت میگیرم زالو! وبعد صدای خمار پدرم که میگفت هری. فکر کرده نازشو میکشم زنکه هر….. مادر پشت به من و پدر کرد و از اتاق بیرون رفت. دنبالش کردم . چادرش را چنگ زدم و نمیگذاشتم که جلوتر برود . نه مامان تو رو خدا! منو ببر. درحالیکه اشکهایش تمام صورتش را در بر گرفته بود و دستم را از چادرش جدا میکرد، داد زد: زهره! زهره! بیا اینو ببر تا بیشتر از این جگرمو آتیش نزده و بعد دستهای قوی خاله زهره بود که مرا از مادرم جدا کرد و در آغوشش گرفت.