دانلود رمان و بار دیگر مجنون نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: ر_اکبری
تعداد صفحات: 420
خلاصه رمان: حسام از شدت عشق به دختری موسوم به بهارك دچار بیماری روحی بسیار بدی شده است و قادر نیست با كس دیگری زندگی كند… سیامك بچه پرورشگاه به عنوان مستخدم او در خانه اش كار می كند. كمكش می كند. بهارك به انتقام از خیانت بهارك ( شوهر داشته) او را به خانه خود می كشد؛ اما قادر به گرفتن انتقام نمی شود و خود باز دچار فراموشی می شود…قبل از اینكه به تیمارستان منتقل شود سیامك به او كمك می كند. حسام و بهارك را به هم نزدیك می كند و باعث ازدواج آن ها می شود و خودش با خواهر حسام، نادیا ازدواج می کند…
قسمتی از متن رمان و بار دیگر مجنون
سکوت کردم. دکتر ادامه داد: سیامک، اگه دوباره بهم بریزه من می ترسم … چند وقتی هست که دیگه شرکت نمی ره، یعنی همون قبل هم نمی رفت، فقط هفته اي یک یا دوبار، دوبار هم تنها رفت بیرون، یک بارم خودش رانندگی کرد. دکتر در حالی که با کمی حیرت نگاهم می کرد، لب گشود تا چیزي بگوید، قبل از اینکه بگوید گفتم : دکتر می دونین… که اون به حرف من گوش نمیده، نمیشه سر به سرش گذاشت، حالش خوب نیست… خیلی وقت بود آروم به نظر می رسید .
دکتر نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند و گفت : من بهت گفتم سیامک باهاش حرف بزن، زیاد! تو هم از اون ساکت تري … از حرف زدن متنفره، اگه خیلی زیادي حرف بزنم، می ندازتم بیرون دکتر اون ! دکتر لبخندي زد و بلند شد، کتش را برداشت و گفت : اگه هر وقت، حتی اگه نیمه شب بود، حالش بد شد منو خبر می کنی، مواظبش باش، تنهایی اصلا براش خوب نیست، سرگرمش کن، هر طور که می تونی … به اتاق حسام رفتم، بر اثر آرام بخش هایی که دکتر به او تزریق کرده بود..
به خواب رفت وقتی دکتر رفت. بی صدا از اتاقش خارج شدم، یک ساعت بعد وقتی به اتاق حسام رفتم، بیدار شده بود، بی حال با لبهایی بی رنگ مثل انسان هاي مالیخولیایی، نگاهش را به سقف دوخته بود، دستش را گرفتم، نگاهش به جانب من برگشت، گفت: خیلی وقته خوابم؟ یه دو ساعتی می شه، از وقتی که دکتر رفت. دستش را بلند کرد و روي پیشانی اش گذاشت، گفت : گاهش را نمی دیدم، با صدایی آهسته کنارش نشستم.